تجربه ی من

قطعه ای از كتاب"بارداری بی هنگام آقای میم" / محمدرضا مرزوقی

... بعد از سی و هفت سال زندگی حالا دیگر می دانست هرچه کمتر درباره دیگران بداند، شناختش نسبت به آنها کامل تر است. او حد و مرزها را رعایت می کرد. می دانست اگر از حد و مرز شناخت فراتر برود، دیگر در پیرامونش چیزی برای کشــف و شهود باقی نمی ماند. دوست داشت همیشه دور و اطرافش را در هاله ای از ابهام ببیند، خصوصاً آدم ها را. در زندگی اش فقط دو بار سعی در شکستن این حد و مرز کرده بود که هر دو بار هم با نومیدی مواجه شده بود. بعدها به این نتیجه رسید که شناخت کامل و دقیق هر انسانی که خــود نام آن را شناختی رئالیستی گذاشته بود، به ویران کردن تـــــــــصاویر زیبا و مقدسی که می توانیم از آن ها در ذهن خود بسازیم، نمی ار...
11 مهر 1391

دسته گ‍ُلی به طرح‌ِ دل از "اریش فرید"

باران‌ِ گرم‌ِ تابستان: وقتی كه قطره‌ای سنگین فرو می‌افتد برگ، به قامت به لرزه می‌افتد. دل‌ِ من نیز هر بار وقتی كه نامت بر آن فرو می‌افتد این‌سان به لرزه می‌افتد. اریش فرید (شاعر معاصر اتریش) (1988 ـ‌ 1921) Erich Fried ...
11 مهر 1391

زندگی از "حسین پناهی"

  میزی برایکار... کاری برای تخت... تختی برایخواب... خوابی برایجان... جانی برایمرگ... مرگی براییاد... یادی برای سنگ ... این بود زندگی...؟! زنده یاد حسینپناهی ...
10 مهر 1391

رقص از "نزار قبانی"

می‌گویدم … هنگامی که به رقص برمی‌خیزاندم کلمه‌هایی که شبیه دیگر کلمه‌ها نیست زیرِ بازو‌انم را می‌گیرد و بر ابری می‌نشانَدم بارانی سیاه ازچشمانم نم‌نم می‌بارد مرا با خود می‌برد… می‌برد به بعد از ظهری که ایوانش عطرآگین است نزار قبانی ...
9 مهر 1391

از "لودویگ ویتگنشتاین"

دشوار است چنان عشق بورزیم که عشق را نگه داریم و نخواهیم عشق ما را نگه دارد. دشوار است چنان عشق را نگه داریم که اگر به جایی نرسد ,مجبور نباشیم آن را بازی باخته ای بدانیم بلکه بتوانیم بگوییم: برای چنین چیزی آماده بودم و اینطور هم اشکالی ندارد. لودویگ ویتگنشتاین ...
8 مهر 1391

آزادی سروده "پل الوار "

بر روی دفتر های مشق ام بر روی درخت ها و میز تحریرم بر برف و بر شن می نویسم نامت را. روی تمام اوراق خوانده بر اوراق سپید مانده سنگ ، خون ، کاغذ یا خاکستر می نویسم نامت را. بر تصاویر فاخر روی سلاح جنگیان بر تاج شاهان می نویسم نامت را. ... ... بر جنگل و بیابان روی آشیانه ها و گل ها بر بازآوای کودکیم می نویسم نامت را. بر شگفتی شبها روی نان سپید روزها بر فصول عشق باختن می نویسم نامت را. بر ژنده های آسمان آبی ام بر آفتاب مانده ی مرداب بر ماه زنده ی دریاچه می نویسم نامت را. روی مزارع ، افق بر بال پرنده ها روی آسیاب سایه ها می ...
8 مهر 1391

سه داستان عاشقانه نوشته "شمیم بهار"

«... یادِ نامه ی شب پیش است، نرسیده نفرستاده ننوشته، که نمیشود نوشت که کجا می شود فرستاد که چطور به دستت می رسد، و یاد توست، نشسته لبه ی تختخواب با چشمهای بسته با تنها یک انتظار- شب، هر شب، دیر از خانه درآیی، از خیابان خاکیت بیایی در خلوت خیابان ...». سه داستان عاشقانه: گیو، شمیم بهار دفتر سوم از کتاب هفتم، اردی بهشت و خرداد 1352، صفحه 18. ...
8 مهر 1391

از"ولادیمیر ناباکوف"

سال‏هاى سال به تو اندیشیدم‏ سالیان دراز تا به روز دیدارمان‏ آن سال‏ها كه مى‏ نشستم تنها و شب بر پنجره فرود مى ‏آمد و شمع‏ها سوسو مى‏زدند. و ورق مى‏زدم كتابى درباره‏ ى عشق‏ باریكه دود روى نوا، گل سرخ‏ها و دریاى مه ‏آلود و نقش تو را بر شعر ناب و پرشور مى‏ دیدم. در این لحظه‏ ى روشن‏ افسوس روزهاى جوانى‏ ام را مى‏ خورم. خواب‏هاى وجدآور زمینى، انگار پشه ‏هایى كه‏ با درخشش كهربایى بر پارچه‏ى شمعى خزیدند. تو را خواندم، چشم به راهت ماندم، سال‏ها سپرى شد من، سرگردان نشیب‏هاى زندگى سنگى‏ در لحظه ‏هاى تلخ، نقش تو را بر شعرى ناب و پرشور مى‏ دیدم. اینك در بیدارى، تو سبك بال آمدى‏ و خرافه باورانه در خاطرم مانده است‏ ...
7 مهر 1391

تو را دوست دارم از "پل الوار"

تو را به جای همه زنانی که نشناخته‌ام دوست می‌دارم تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته‌ام دوست می‌دارم برای خاطر عطر گسترده بیکران و برای خاطر عطر نان گرم برای خاطر برفی که آب می شود،برای خاطر نخستین گل برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمی‌رماندشان تو را برای خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم تو را به جای همه زنانی که دوست نمی دارم دوست می دارم. جز تو ، که مرا منعکس تواند کرد؟من خود،خویشتن را بس اندک می‌بینم. بی تو جز گستره بی کرانه نمی بینم میان گذشته و امروز. از جدار آینهَ خویش گذشتن نتوانستم می‌بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم راست از آنگونه...
7 مهر 1391

چشم در راه از "نیما یوشیج"

ترا من چشم در راهم شباهنگام كه مي گيرند در شاخ (( تلاجن )) سايه ها رنگ سياهي وزان دلخستگانت راست اندوهي فراهم ترا من چشم در راهم . شباهنگام ، در آندم كه بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند در آن نوبت كه بندد دست نيلوفر به پاي سر و كوهي دام گرم ياد آوري يا نه ، من از يادت نمي كاهم ، ترا من چشم در راهم . زمستان 1336 نيما يوشيج ...
5 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تجربه ی من می باشد